سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چهار شنبه سوری

ساعت 10:45: آقا خسته نباشید. بچه ها خدافظ.

ساعت 10:48 در بوفه: بچه ها در صفه به هم ریخته ای به دنباله اینن که هر چه سریع تر دلی از عزا در بیارن... بعد چند دقیقه آروم می شینیم به صحبت کردن. یکی از بچه ها از یکی دیگه می پرسه امسال چیا داری؟ هنوز هیچی ندارم. اما همین چند.....

با هر کلمه از حرفاشون انگار که منو یه بار دار می زنن. از حرفاشون خیلی می ترسم.

کپسولی اگه خواستی یکی از دوستام داره.....

دیگه نمی تونم تحمل کنم. می رم تو حیاط. چند تا مشت آب می ریزم رو صورتم تا شاید یه کم آروم تر شم.

با خودم حرف می زنم. حرف می زنم که چرا باید جوونای

یاده قولی که چند وقته قبل به خودم دادم می افتم. این که به خودم قول دادم که در کاره هیچ کس دخالت نکنم. اما سعی می کنم این مسائل رو روی خودم بررسی کنم...

سا عت 11:00: صدای زنگ، منو به خودم می یاره. راه می افتم سمته کلاس.

ساعت 14:30: با بچه ها خدافظی می کنم و راه می افتم. تو مسیر همش به حرفای اون زنگ فکر می کنم. چیزی به ذهنم نمی رسه تا این که می رسم.... سعی می کنم تمام چیزایی رو که در موضوع ازشون می ترسم رو بنویسم:

می ترسم از این که روزی مردم، من و خانوادم رو برای هیچ و پوچ به فحش بکشن.

می ترسم از کودکی که از این صداها وحشت داره و تا آخره عمرش نفرینم می کنه.

 

می ترسم از این که این ترقه ای که من دارم می زنم با عث بشه تا فشار پیر مرد پیر زنی بالا بره و خدای نکرده سکته کنه و بمیره بعد ...

می ترسم از این که زحمات چندین و چند ساله ی پدر خودم و همسایه هامون رو در یک لحظه دود کنم.

       

می ترسم از این که دست و پا، چشم و گوشه قشنگی که خدا بهم امانت داده رو عین گوشت چرخ کرده و سیاه شده بهش برگردونم.

   

    می ترسم از روزی که دوربین رسانه های خارجی من رو در حال آتیش بازی نشون بدن بعد یکی که داره به اسلام مشرف می شه با دیدن حرکاته منه مسلمون از این کارش پشیمون شه.

      

می ترسم از این که با قرون قرون پول من شرکتهای آمریکایی اسراییلی سود کنن و با این سودشون بر ضد خودمون استفاده کنن.

   

 می ترسم از نوروزی که همه خانواده ها در حال شادی کردنن اون وقت خانواده یا خانواده هایی لباس مشکی، خرما و حلوا تنها عیدیشون باشه.

می ترسم از روزی که شهدا در قبر  گریه کنن که ما جون خودمون رو گذاشتیم از دین خدا حفاظت کردیم اما اینا چی کار کردن؟ 

 

.

.

.

یاد روزی می افنم که در کلاس فیزیک یکی از بچه ها غیر عمدی میز رو روی زمین کشید. با صدای بلندی که از این حرکت ایجاد شد معلم عصبانی شد. گذشت و گذشت تا این که چند وقته بعد دلیلش رو متوجه شدیم. دلیلش این بود که آقای رضانیا در زمان جنگ نوجوون بوده و طبیعتا از شلیک گلوله های دشمن وحشت می کرده و حالا هم هر موقع صدای بلندی میشنوه یاده اوم روزها می افته.

اما می خوام به آقای رضانیا، آقای کوثری و تمام هم نسلیهای اونها بگم که شما اگر هم می مردید به نوعی شهید محسوب می شدید اما ماها اگر در این جنگ بمیریم مرده ای هستیم که بعد از مرگمون می گن ا این بدبخت بیچاره هم قربانی ترقه جات شد.... .

 

من از همه اینا می ترسم نه این که آدمه ترسویی باشم. نه از وقتی که فهمیدم که ترسیدن از غیره خدا خوب نیست سعی کردم از هیچ کس و هیچ چیز نترسم به جرات هم می تونم بگم شکر خدا تقریبا همین طور هم بوده. از اینا می ترسم چون به نظرم بازی با دنیا آخرت خودم و دنیای دیگران خیلی ترسناکه.

                                

 

                                                                                                     7/12/85

                                                                                        سید عبدالله(پسر 17 ساله)

 


چهار شنبه سوری

ساعت 10:45: آقا خسته نباشید. بچه ها خدافظ.

ساعت 10:48 در بوفه: بچه ها در صفه به هم ریخته ای به دنباله اینن که هر چه سریع تر دلی از عزا در بیارن... بعد چند دقیقه آروم می شینیم به صحبت کردن. یکی از بچه ها از یکی دیگه می پرسه امسال چیا داری؟ هنوز هیچی ندارم. اما همین چند.....

با هر کلمه از حرفاشون انگار که منو یه بار دار می زنن. از حرفاشون خیلی می ترسم.

کپسولی اگه خواستی یکی از دوستام داره.....

دیگه نمی تونم تحمل کنم. می رم تو حیاط. چند تا مشت آب می ریزم رو صورتم تا شاید یه کم آروم تر شم.

با خودم حرف می زنم. حرف می زنم که چرا باید جوونای

یاده قولی که چند وقته قبل به خودم دادم می افتم. این که به خودم قول دادم که در کاره هیچ کس دخالت نکنم. اما سعی می کنم این مسائل رو روی خودم بررسی کنم...

سا عت 11:00: صدای زنگ، منو به خودم می یاره. راه می افتم سمته کلاس.

ساعت 14:30: با بچه ها خدافظی می کنم و راه می افتم. تو مسیر همش به حرفای اون زنگ فکر می کنم. چیزی به ذهنم نمی رسه تا این که می رسم.... سعی می کنم تمام چیزایی رو که در موضوع ازشون می ترسم رو بنویسم:

می ترسم از این که روزی مردم، من و خانوادم رو برای هیچ و پوچ به فحش بکشن.

می ترسم از کودکی که از این صداها وحشت داره و تا آخره عمرش نفرینم می کنه.

می ترسم از این که این ترقه ای که من دارم می زنم با عث بشه تا فشار پیر مرد پیر زنی بالا بره و خدای نکرده سکته کنه و بمیره بعد ...

می ترسم از این که زحمات چندین و چند ساله ی پدر خودم و همسایه هامون رو در یک لحظه دود کنم.

       

می ترسم از این که دست و پا، چشم و گوشه قشنگی که خدا بهم امانت داده رو عین گوشت چرخ کرده و سیاه شده بهش برگردونم.

   

    می ترسم از روزی که دوربین رسانه های خارجی من رو در حال آتیش بازی نشون بدن بعد یکی که داره به اسلام مشرف می شه با دیدن حرکاته منه مسلمون از این کارش پشیمون شه.

      

می ترسم از این که با قرون قرون پول من شرکتهای آمریکایی اسراییلی سود کنن و با این سودشون بر ضد خودمون استفاده کنن.

   

 می ترسم از نوروزی که همه خانواده ها در حال شادی کردنن اون وقت خانواده یا خانواده هایی لباس مشکی، خرما و حلوا تنها عیدیشون باشه.

می ترسم از روزی که شهدا در قبر  گریه کنن که ما جون خودمون رو گذاشتیم از دین خدا حفاظت کردیم اما اینا چی کار کردن؟ 

 

.

.

.

یاد روزی می افنم که در کلاس فیزیک یکی از بچه ها غیر عمدی میز رو روی زمین کشید. با صدای بلندی که از این حرکت ایجاد شد معلم عصبانی شد. گذشت و گذشت تا این که چند وقته بعد دلیلش رو متوجه شدیم. دلیلش این بود که آقای رضانیا در زمان جنگ نوجوون بوده و طبیعتا از شلیک گلوله های دشمن وحشت می کرده و حالا هم هر موقع صدای بلندی میشنوه یاده اوم روزها می افته.

اما می خوام به آقای رضانیا، آقای کوثری و تمام هم نسلیهای اونها بگم که شما اگر هم می مردید به نوعی شهید محسوب می شدید اما ماها اگر در این جنگ بمیریم مرده ای هستیم که بعد از مرگمون می گن ا این بدبخت بیچاره هم قربانی ترقه جات شد.... .

 

من از همه اینا می ترسم نه این که آدمه ترسویی باشم. نه از وقتی که فهمیدم که ترسیدن از غیره خدا خوب نیست سعی کردم از هیچ کس و هیچ چیز نترسم به جرات هم می تونم بگم شکر خدا تقریبا همین طور هم بوده. از اینا می ترسم چون به نظرم بازی با دنیا آخرت خودم و دنیای دیگران خیلی ترسناکه.

                                

 

                                                                                                     7/12/85

                                                                                        سید عبدالله(پسر 17 ساله)